چکاوک

تبلیغاتــــ advertising

آخرین مطالب سایت چکاوک


سپاهان درب
"خاکی‌صدیق" گزینه نهایی وزارت علوم
تصویب کلیات ساختار جدید "جبهه مردمی نیروهای انقلاب اسلامی"
ظریف: موضع جمهوری اسلامی در خصوص فلسطین اصولی و غیرقابل تغییر است

۲۰ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است


دیوانگی بد نیست

برای یک بار هم که شده

دیوانه تر از من باش

و بگذار چنان گم شوم در تو

چنان گم شوی در من

که یکی دیده شویم از بالا

و خدا خیال کند
یکی از ما دو نفر را گم کرده است
بگذار تعجب کند از حواس پرتی اش
و باورش شود زیادی پیر شده
و جهان را به ما بسپارد

ما جهان را به آغاز زمین می بریم
و پلنگ ها آهوها را نمی درند
و نفت و اتم را حذف می کنیم از خلقت
تا این همه جنگ نشود!

 دیوانگی بد نیست

هوس کرده ام

چنان گیج شوم از تو

چنان مست شوی از من

که زمین سرگیجه بگیرد

و اشتباهی سالی سیصد و شصت و شش دور بگردد
یک روز اضافه تر، دور ِ تو 

برای یک بار هم که شده
چشم هایت را ببند
و سال ها بخواب
به جای تمام سال هایی که نخوابیدی
روی سینه ام
من شهرزاد نیستم
اما قصه گوی خوبی ام!...

 

تابستان ..

تابستان ها به درد این می خورد 

که تکه های یخ را بندازی توی لیوان و آب لیمو و عسل قاطی اش کنی

و هی جلینگ جلینگ هم اش بزنی و هی هورت بکشی

و هی جیگرت حال بیاید ..

تابستان به درد این می خورد که پیراهن گلدار گشاد بپوشی

و موهایت را گیس باف کنی و تا لنگ ظهر بخوابی

و آفتاب از لایه درز پرده بپاشد روی صورتت ..

تابستان به درد این می خورد که کولر را بگذاری رو 17 درجه و تا صبح پتو را بکشی روی سرت 

و آب درون لیوان بالای سرت قندیل ببندد ..

تابستان به درد این می خورد که تمشک وحشی را نمک و گلپر بپاشی و بخوری ..

تابستان به درد این می خورد که عصرها مانتو و دامن و کفش بندی بپوشی و بروی بیرون 

و بستنی لیوانی بخوری با یه عالمه دراژه های رنگی ..

و جمعه ها بروی کنار دریا و بادبادک هوا کنی و کلی روی ماسه ها پابرهنه راه بروی ..

اصلا تابستانها باید کل دنیا تعطیل باشند و خوش بگذرانند ..

مثلا بیایند ماسوله و روی سقف های کاهگلی پاهایشان را دراز کنند و حسابی دلشان غش برود ار اینهمه دلخوشی..



یادش بخیر..

مرده شورها چه می دانند
لب های من چقدر قشنگ دوستت دارم را
با چهار هجای کشیده ادا می کردند
و انگشتانم هنگام نوشتن از تو
چگونه لای سطرها ریشه می دادند..
چه می دانند
گونه هایم چگونه عطر بوسه های تو را
در توحش گل های سرخ پنهان می کردند
و موهایم میان انگشتان تو
چگونه باد ها را به مسیر های تازه می بردند.
تو اما می دانی
بهتر از همه می دانی
موهای من چقدر مشکی تر و بلند تر بودند
وقتی انگشتانت را
لای موهای کسی از یاد ببری
و "یادش بخیر"
سهم کوچکم از شبانه هایت می شود..

 

لیلا کردبچه



شاعران ایستاده می میرند ..

حال من حال و روز خوبی نیست 

خسته ام، خسته او نمی فهمد

این طبیعی ست ببر زخمی را 

ببرِ روی پتو نمی فهمد

بین ما مرز درد فاصله بود 

مثل یک رشته کوه پیوسته 

مثل یک صهیونیست غمگین که 

به زنی توی غزه دل بسته

زندگی در لباس شعبده باز 

سر گرفت و کلاه را پس داد 

در ازای جهان رنگارنگ 

دست اخر سیاه را پس داد

من به پایان خویش معترفم 

جفت پرواز او نخواهم شد 

من همین جوجه اردک زشتم

حتم دارم که قو نخواهم شد

خسته ام مثل تیربار از جنگ 

مثل تیغ غلاف گم کرده 

مثل مردی که نصف دینش را 

در میان طواف گم کرده

حال من حال تخت جمشید است 

حال یک مرزبان ایرانی ست 

آخرین تیر آخرین سرباز 

آخرین لحظه قبل ویرانی ست 

ترس قبل از شکست را تنها 

مرد در حال جنگ می فهمد 

حال یک کوه رو به ریزش را 

اولین خرده سنگ می‌فهمد

زندگی! روزهای خوبت هم 

مثل این شعر تلخ و دلگیرند 

قبل رفتن فقط بلندم کن 

شاعران ایستاده می میرند

 

رویا ابراهیمی



گفته بودم دوستت دارم؟

دنبال وجهی می گردم که تمثیل تو باشد
زلالی چشم هات
بی پایانی آسمان
مهربانی دست هات
نوازش گندمزار
و همین چیزهای بی پایان..
نمی دانستم دلتنگیت قلبم را مچاله می کند
نمی دانستم وگرنه
از راه دیگری
جلو راهت سبز می شدم
تمهیدی، تولد دوباره ای، فکری
تا دوباره
در شمایلی دیگر
عاشقت شوم..
گفته بودم دوستت دارم؟

عباس معروفی



ذرّه ذرّه ..

آدمها ذرّه ذرّه محو میشوند ..

آرام ... بی صدا ... و تدریجی

همان آدمهایی که هر از گاهی پیغام کوچکی برایت میفرستند ،

 بی هیچ انتظار جوابی ، فقط برایِ آنکه بگویند هنوز هستند..

 برای آنکه بگویند هنوز هستی و هنوز برای آنها مهم ترینی ..

همان آدم هایی که روزِ تولد تو یادشان نمی رود..

 همان هایی که فراموش میکنند

 که تو هر روزِ خدا آنها را فراموش کرده ای

 همان هایی که برایت بهترین آرزوها را دارند و می دانند

در آرزوهای بزرگِ تو کوچکترین جایی ندارند ...

همان آدمهایی که همین گوشه کنارها هستند

برای وقتی که دل تو پر درد می شود

و چشمان تو پر اشک 

 که ناگهان از هیچ کجا پیدایشان میشود ،

 در آغوشت میگیرند و میگذراند غمِ دنیا را رویِ شانه هایشان خالی کنی..

 همانهایی که لحظه ای پس از آرامشت ،

در هیچ کجای دنیای تو گم میشوند و تو هرگز نمی بینی ،

 سینه ی سنگین از غمِ دنیا را با خود به کجا می برند ...

همان آدم هایی که آنقدر در ندیدنشان غرق شده ای

 که نابود شدن لحظه هایشان را و لحظه لحظه

 نابود شدنشان را در کنار خودت نمیبینی..

 همان هاییکه در خاموشیِ غم انگیز خود ،

از صمیمِ قلب به جایِ چشمان تو می گریند ،

روزی که بفهمی چقدر برای همه چیز دیر شده است..

 

نیکی  فیروزکوهی



وقتی زنها شروع می کنند به ناز خریدن تعادل دنیا بهم می خورد ..

من اگر مرد بودم و دست زنی را می گرفتم،

پا به پایش فصل ها را قدم می زدم

و برایش از عشق و دلدادگی می گفتم؛

تا لااقل یک دختر در دنیا از هیچ چیز نترسد!...

شما زن ها را نمی شناسید!

زن ها ترسو اند،

زن ها از همه چیز می ترسند،

از تنهایی، از دلتنگی،

از دیروز، از فردا،

از زشت شدن، از دیده نشدن،

از جایگزین شدن، از تکراری شدن، از پیر شدن

از دوست داشته نشدن،...

و شما برای رفع این ترس ها نه نیازی به پول دارید،

نه موقعیت و نه قدرت، نه زیبایی و نه زبان بازی! کافیست فقط حریم بازوانتان راست بگوید!

کافیست دوست داشتن و ماندن را بلد باشید!

تقصیر شما بود که زن ها آن قدر عوض شدند.

وقتی شما مردها شروع کردید به گرفتن احساس امنیت، زن ها عوض شدند.

آن قدر که امنیت را در پولِ شما دیدند،

آن قدر که ترس از دوست داشته نشدن را با جراحی پلاستیک تاخت زدند،

و ترس از تنها نشدن را با بچه دار شدن، و و و...

عشق ورزیدن و عاشق کردن هنر مردانه ای ست؛

وقتی زن ها شروع می کنند به ناز خریدن و ناز کشیدن،

تعادل دنیا به هم می خورد ..


بانو سیمین بهبهانی


تحصیلات مطلقا هیچ ربطی به شعور افراد ندارد..

محله ما یک رفتگر دارد،

صبح که با ماشین از درب خانه خارج می شوم سلامی گرم می کند و من هم از ماشین پیاده می شوم و دستی محترمانه به او می دهم،

حال و احوال را می پرسد و مشغول کارش می شود..

همسایه طبقه زیرین ما نیز دکتر جراح است،

گاهی اوقات که درون آسانسور می بینمش سلامی می کنم و او فقط سرش را تکان می دهد و درب آسانسور باز نشده برای بیرون رفتن خیز می کند..

به شخصه اگر روزی برای زنده ماندن نیازمند این دکتر شوم،

جارو زدن سنگ قبرم به دست آن رفتگر، بشدت لذت بخش تر از طبابت آن دکتر برای ادامه حیاتم است..

تحصیلات مطلقا هیچ ربطی به شعور افراد ندارد..


پرفسور سمیعی 


بهترین نقش ..

وسیع باش

دلتنگ که شدی

منتظر نباش کسی دل گرفته ات را باز کند

بلند شو و قدمی بردار

دل کسی را شاد کن

دلت خود به خود باز می شود
قوی باش

و پیش از آنکه کسی را دوست داشته باشی

خودت را دوست داشته باش

تا همچنان باشی

در لحظه هایی که کسی برای تو نیست

صبور باش

زمان خیلی چیزها را حل خواهد کرد

گاهی مساله های به ظاهر بزرگ و پبچیده، توانایی و هوش زیادی نمی خواهد

کمی زمان می خواهد تا آرام تر شوی و مساله  را کوچک تر و ساده تر ببینی

و عاشق باش

برای آنکه دوستش داری دعا کن

بدون آنکه دلیلی برای دوست داشتنت بیابی

ببین چه احساس رضایتی پیدا خواهی کرد..

و بقول دوست عزیزی 

خداوند قادرترین کارگردانیست که بارسیدن سپیده دم میگوید:نور -صدا-حرکت

او زیباترین فیلم هستی را کلید می زند و من بهترین نقش را برایتان آرزو دارم...


اگر یک روز صاحب دختری شوم..

اگر یک روز صاحب دختری شوم.....

به او می آموزم زندگی کند...

نه مثل میلیون ها موجود مونثی که در دیارم، از زندگی فقط تنفس را تجربه میکنند!

به او می آموزم پاک باشد، ولی پاکی خود را به هیچ کسی ثابت نکند..

به او یاد می دهم حرف مردم پشیزی اهمیت ندارد، 

حتی به اندازه ی کوچکترین اخمی که به صورت زیبایش بیاورد..

هرگز نمی گویم چون دختری حق نداری کاری را بکنی که او چون پسر است میتواند،

به او یاد می دهم هیچ کاری، هیچ کاری نیست که بخواهد و نتواند به اندازه ی یک مرد از پسش بربیاید..

به او یاد می دهم دختر بودن شرم آور نیست..

یادش می دهم تمام احساسات و ضعفها و خواسته های دخترانه اش را مثل یک زره از رو بپوشد..

به او می آموزم از زندگی همانقدر سهم دارد که یک پسر..

او را شجاع بار می آورم، که از گرفتن حق خود ذره ای نترسد و از انتقاد نهراسد..

به او می گویم او کالا نیست که با ناز و عشوه بازار گرمی کند،

می گویم عشق شرم آور نیست که در دل خود پنهانش کنی 

و بخاطر پنهان کردن احساست یک عمر حسرت بخوری... 

دخترم را آنقدر قوی و شجاع بار می آورم که کسی جرأت آزارش را نداشته باشد...

به او می گویم هیچ چیز در این دنیا پاک تر و با ارزش تر از اشک های او نیست، 

و آنرا به پای هر چیز بی اهمیت و بی ارزشی نریزد..

به او می گویم دختری که منزوی و خجالتی است نجیب نیست، ترسو است..

و لذت می برم از خنده های پاک و مستانه اش، 

حتی اگر تمام شهر از گوشه ی چشم با سو ظن به او نگاه کنند...!



صفحات سایت
i> http://pnuna.avaxblog.com/
  • http://wp-theme.avaxblog.com/
  • http://niushaschool.avaxblog.com/
  • http://miiniikatahamii.avaxblog.com/
  • http://sheydaw-amirhoseiwn.avaxblog.com/
  • http://akhbar-irani.avaxblog.com/
  • http://tanzimekhanevadeh.avaxblog.com/